ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

20 ماهگی

20 ماهگیت مبارک عزیز دردونه " /> این مطلب و من (خاله المیرا) واست می نویسم چون شما رفتین مسافرت  و امروز ساعت 8 صبح شما 20 ماه شدی عزیزدلم... انشاالله که همیشه سالم و سلامت باشی  و در کنار مامان و بابای مهربونت باشی.... وااااای ارمیا نمی دونی چقدر دلم واست تنگ شده ، واسه اینکه هر روز صبح بیای خونه مون با هم بازی کنیم من و قلقلک بدی ، رو مبل ها راه بری ، دلم تنگ شده واسه آده (خاله)  گفتنت  واسه حرفای شیرینت مخصوصا واسه نوچ گفتنت که با اون لبای نازت دل آدم و میبری....خلاصه که دلم واسه  ثانیه ثانیه ی کنارت بودن بی نهایت تنگ شده دیروز یکم باهات تلفنی صحبت کردم انقدر قشنگ حرف زدی که دل من و مام...
27 ارديبهشت 1393

آتلیه گردو ....

          پسر نازدونه من الان 1 سال و تقریبا 8 ماهته و دومین باریه که بردمت آتلیه . دلیل اینهمه عکسی که ازت میگیریم فقط ثبت خاطرات لحظه به لحظته عزیزکم.... بزرگترین آرزوی من و بابا حمید رفاه هر چه بیشتر شماست دلبرکم.... این چند تا عکس از تقریبا فک کنم حدود 200 تا عکس انتخاب شده واسه چاپ ولی بقیه عکسیتو رو فلش گرفتم و تو هر پستت یکیشو میزارم تا بقیه فیگوراتو ببینی فسقلیه قرتی ..... ...
21 ارديبهشت 1393

پیشرفتهای جدید ....

پسر مودب مامان روزا که تا ظهر خونه مامان جونی صبح که میرسی حدود یه ربع تا بیست دقیقه بعد از رسیدنت میخوابی و حدود 11 که بیدار میشی مامان جون میبرنت با دوچرخت بیرون و یه دوری میزنی و دوباره برمیگردی خونه و خاله جون المیرا باهات کلنجار میرن و بازی و کل کل و کلاس تربیت و ادب .... 1- تشکر کردن ارمیا : دستای نازتو میزاری رو شکمت و تا کمر خم میشی و میگی میسی اینجوری از لطف دیگران تشکر میکنی 2- وقتی کسی صدات میزنه میگی هوم و وقتی میگیم هوم نه بله میگی به له (فونت گفتنت با بخش کردن خیلی قشنگه) 3- وقتی بهت میگم فلان کارو نکن بگو چشم اینقد قشنگ لباتو غ...
20 ارديبهشت 1393

اتفاق بد ....

یکی یه دونه مامان چند روز پیش ظهر که رفتیم تو اطاق تا بخوابونمت طبق معمول هر روز شروع کردی به شرارت و بازی .... از رو تخت رفتی رو یخچال و هی برقا رو خاموش و روشن میکردی و برمیگشتی به چراغا نگاه میکردی و میخندیدی... وقتی برق حمامو روشن کردی خودتو خم کردی ببینی روشن شده یانه !!!! که متاسفانه پات سر خورد و از رو یخچال افتادی زمین و سرت خورد به زمین ... نمیدونی چجوری از جام پریدم و بابا حمیدم با چه حالی از خواب پریدن و دویدیم سمتت و من بغلت کردم و شروع کردم به ناز کردنت و چک کردن سرت تا ببینم چیزیت نشده ... ولی خدا رو شکر اتفاقی نیفتاده بود و تا چند روز بعدش مدام چکت میکردم از نظر هوش و میزان خوابت تا خدای...
20 ارديبهشت 1393

دوستت دارم ....

تنها خداست که از نگاه تو زیباترست   من عشق را در تو...تو را در دل...دل را در موقع تپیدن...و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم ...!   من غم را در سکوت...سکوت را در شب....شب را در بستر....و بستر را برای نگریستن به تو دوست دارم ...!   من بهار را به خاطر شکوفه هایش...زندگی را به خاطر زیبایی اش...و زیباییش را به خاطر تو دوست دارم ...   من دنیا را به خاطر خدایش...خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم ..!   من تو را دوست دارم چون وجود من به تو وابسته است.. زندگی زیباست به خاطر بودن و برای تو ماندن ..   به عشق عاش...
16 ارديبهشت 1393

مسابقه دو ....

پسر همیشه برنده من دیروز عصر رفتیم نمایشگاه پیوند ایرانی که اولین بار بود تو مشهد راه افتاده بود . بد نبود و واسه زوجهای جوون خیلی کارامد بود. من و شما و مامان جون تو محوطه بیرون بودیم تا شما بازی کنی و خاله جون المیرا و زهرا جون رفتن واسه گشتم تو نمایشگاه ....   در بدو ورود به نمایشگاه یه مسابقه دو گذاشتی با خاله جون الی .... خاله : ارمیا بریم .... ارمیا : ی دو د (یک دو سه) ارمیا : خاله حالا بدو .... مسیر مسابقه خط سفید بود و ارمیا کاملا رعایت کرد و برنده شد اینم ارمیای برنده در حال استراحت و خوردن بستنی که جایزه برنده شدنش بود &n...
13 ارديبهشت 1393

ماجرای آتلیه ....

نازنین دردانه ام دیروز عصر ساعت 6:45 دقیقه رفتیم دنبال خاله جون المیرا و بعد رفتیم سمت آتلیه واسه عکسای شما... ساعت حدود 7 رسیدیم و خاله گفتن الی یادم رفته واسه ارمیا یخ مو بیارم ... چون وقت آتلیه ساعت 7:30 بود اینقد تو سیمتری اول و دوم گشتیم و در نهایت تو طالقانی تونستم واست چسب مویی پیدا کنم که اون روز تو آرایشگاه آقاهه زدن به سرت...  بالاخرا واست پیدا کردم و راس 7:30 رسیدیم آتلیه خانوم عکاس باردار بودن ولی طفلکی به اندازه کافی واست وقت گذاشتن و جنابعالی تو چند تا عکس اول افتاده بودی رو خط نه گفتن و خیلی بنده خدا رو اذیت کردی ولی بعد تقریبا اومدی توراه و همکاری کردی و حدود 160 تا عکس ازت گرفتن و ...
10 ارديبهشت 1393

آرایشگاه گوگولی .....

دردونه زیبا   دیروز عصر وقت آتلیه داشتی (خاله جون المیرا تو عید واست وقت گرفته بودن برای 8 اردیبهشت ساعت 7 عصر) ولی صبح مامان جون برده بودنت حمام و حدود ساعت 12 خاله جون المیرا به من ز زدن و گفتن الی من وقت آتلیه رو کنسل کردم آخه موهای ارمیا خیلی بلند و زشته . واسش وقت گرفتم عصر ساعت 6:30 ببریمش آرایشگاه .... همون آرایشگاهی که الناز گفته بود واسه بچه هاست .... منم تسلیم شدم و گفتم چشم.... عصر با خاله جون المیرا و عادله کاملا اسکورت شده بردیمت آرایشگاه و خدا رو شکر اصلا اذیت نکردی ... چون هم محیط کاملا بچه گانه و رنگی بود هم آقای آرایشگر خیلی مهربون و خوش اخلاق بودن و از همه مهمتر اینکه خاله جون المیرا تدارک ...
9 ارديبهشت 1393

خرید سیسمونی ...

یکی یه دونه من ....   روز 5 شنبه عصر واسه خرید لوازم مسافر کوچولوی خاله جون عادله رفتیم خرید. ازونجایی که شما هم گل سر سبد همه مجالس و مسایل هستی زودتر از همه آماده رفتن بودی .... جالبه که یه سری از وسایلو از همون مغازه ای خریدیم که  واسه سیسمونی من مامان جون ازونجا خرید کرده بودن.... تا وارد شدیم شما شروع کردی به شرارت (آخه تو اونجا حق آب و گل داشتی خوب)     اینم آقا پسر خوش تیپ ما که آمادست که بره خرید کنه واسه  پسر خاله جونش که چند ماهه دیگه دنیا میاد.... پسر خاله نازم نگران نباش من هواتو دارم ... وسایل قشنگ واست انتخاب میکنم .... دارم از همه...
6 ارديبهشت 1393

ذوق مامان ....

فرشته با هوشم تقریبا 10 یا 12 ریز پیش تو وبلاگ محمد طه جون خوندم که با جورچینا داره کار میکنه و منم یادم اومد عین اون جورچینو خاله جون سمیرا واست هدیه آوردن و من نگه داشته بودم واسه یه همچین روزی .... واسه همین آوردمش دم دست و اول از جورچین میوه ها شروع کردم چون بیشتر از بقیه کارتاش میوه ها رو میشناسی عزیزکم .همون شب اول یه خورده باهات سر و کله زدم و دیدم حوصله نداری فقط ازت میوه هایی رو که میشناختی میپرسیدم و تو هم تکرار میکردی و میوه رو نشونم میدادی ... تو این مدت یه سره دم دستت بود و هر از گاهی خودت میشستی پاش و لگوها رو میذاشتی رو میوه ها  و اکثرا بدون توجه به شکل زیریش پرش میکردی . یه شب تک تک میوه...
4 ارديبهشت 1393